̃๏̯̃๏
پسر گلم.امروز بابایی برای یه ماموریت دو روزه رفت کیش.
تو اینقدر دلت براش تنگ شده که بعد از ظهری نقاشیش رو کشیدی.دریا رو کشیدی با کشتی و خورشید.دریا و کشتی رو به این علت کشیدی که میدونستی باباجون به این طریق رفته کیش.
خورشید رو هم که من شنیدم توی نقاشیهای بچه ها نماد پدره.
فدای اون دلت بشم.برای اینکه از اون حالت درت بیارم گفتم من میخندم منو بکش.ولی گفتی دوست ندارم.
سر شبی صدای بوق یه اتوبوس رو شنیدی گفتی بابای منو آورده؟
من دلم برا بابام میسوزه(=دلم برای بابام تنگه)
بعداً نوشت: نمیدونم چند صدبار ازم پرسیدی مامان چرا باباجون نمیاد؟هرچی هم دلیل می آوردم فایده نداشت.دوباره می پرسیدی.
داشتیم بازی میکردیم که یه دفعه آروم خوردی زمین.ولی انگار دنبال بهونه بودی واسه گریه.یه عالمه گریه کردی و گفتی بابامو میخوام.منم بردمت تو تخت و با قصه های خنده دار سرتو گرم کردم.پشت سر هم قطاری قصه میگفتم تا یادت نیفته.ولی بازم یادت افتاد اما وسط خنده هات .منم از این فرصت استفاده کردم و گفتم دنده هات میخاره.هر بار این سوال رو بپرسی منم دنده هاتو میخارونم.و این شد یه بازی .تو هی سوال میکردی منم دندتو یه قلقلک کوچولو میدادم و غش غش میخندیدی.
آخر سر خودت گفتی.کیش راهش دوره.بابا الان نمیتونه بیاد.بعدا میاد.من منتظرشم.
مامان به فدای دل منتظرت نشه چکار کنه؟